به یاد بچگی،بادکنک زردِ زرد

از رنجی که می‌برم*

شنبه, ۲۴ خرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۳۴ ب.ظ

دو هفته به معنای واقعی کلمه پنچر بودم. تمام روز و بخش زیادی رو از شب می‌خوابیدم، یه جوری که برای خودم هم سوال شده بود چه جوری می‌تونم. این چند وقت که از محیط دانشگاه دور بودم، دیگه انگار دلیلی برای بیرون رفتن و تو جامعه بودن نداشتم. ارتباطم هم با دوستام خیلی خیلی کم شده. انگار چون دیگه دلیل خارجی برای وقت گذروندن با هم نداریم نباید همو ببینیم و این برای منی که دوستام توی زندگیم نقش پررنگی دارند خیلی ناراحت‌کننده‌ست. دوباره از شدت استرس و اضطرابی که تحمل می‌کنم پوستم ریخته بیرون و هر کسی می‌رسه میگه چرا اینجوری شدی، انگار که خودم نمی‌بینم. هر روز صبح قصد می‌کنم از امروز شروع می‌کنم و کار مفیدی می‌کنم اما چند دقیقه بعد انرژیم ته می‌کشه. توی "نمی‌دونم چه غلطی بکنم" ترین دوره‌ی زندگیم قرار دارم. بدون هیچ راهنما و کمکی 

پ.ن: عنوان نام کتابی از جلال آل احمد با تلخیص

  • Maha

نظرات (۱)

رنجی کی میبرم ازآن من نیست :(

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی