به یاد بچگی،بادکنک زردِ زرد

یکی از مهم‌ترین معضلات ما در این قرنطینه تحمل 24 ساعته‌ی برادرهام بوده. دوتا پسر بچه‌ی 10 و 12 ساله درست توی سنی که اوج کنجکاوی، شادی و تلاش برای کشف اطرافشونن و بدتر از همه نه من و نه پدر و مادرم حوصله و توان همراهی و حتی تحمل این حجم از انرژی اونا رو نداریم.

الان هم که دارم این پست رو می‌نویسم ساعت نزدیک به 3 صبحه ولی اون دوتا تازه بعد از یک دعوای مفصل با هم آشتی کردن و دارن تبادل اطلاعات می‌کنن و دارم تلاش می‌کنم بهشون فضا بدم، سعی کنم همراهی‌شون کنم و ازشون نخوام لطفا خفه شن و بخوابن. نمی‌دونم اعصاب من ضعیفه یا این دوتا از حد خودشون گذشتن

  • Maha

امسال اولین بهاریه که بدون پسردایی شروع می‌کنم. هنوز بعد 45 سال زندگی مشترک، تو ذهنم هم پسردایی صداش می‌کنم.

علی، برادر کوچیکترم، بعد سالها قهر و سرسنگینی دعوتم کرده تا چند روزی رو خونه‌اش باشم، درواقع خونه‌ی پدریمون. نمی‌دونم واقعا دلش برام تنگ شده یا دعوتش از سر ترحمه، البته ترجیحم اینه خودم رو به ندونستن بزنم.

باید تنها برم. بهتر از تنها توی خونه موندنه، اونم توی خونه‌ای که هنوز باور نکردم پسردایی در رو باز نمی‌کنه و با دست پر وارد بشه. توی این ۴۵-۵۰ سال، هیچ وقت هیج کاری رو به تنهایی انجام ندادم، حداقل نه به این بزرگی. نمی‌تونم از بچه‌ها بخوام زندگی‌شون رو رها کنن و همراه من باشن. دخترها درگیر زندگی‌ای هستن که ما با اشتباهاتمون واسشون ساختیم و البته تصمیم خودشون برای فرار. محمد، پسرم هم مثل همیشه در حال فاصله گرفتن از ما و خودشه.

باید بلیط بگیرم. شاید از مریم خواستم اینترنتی برام بخره. اما نه، بعدا باید کنایه های همسرش رو تحمل کنه که تمام زحمت‌های مادرت رو ما می‌کشیم. کاش محمد سکوتش رو بشکنه. کاش باهام حرف بزنه.

اصلا شاید نرفتم. آره، حتی اگر برم اونجا و جای خالی مادرم رو ببینم، سرسنگینی همسر و بچه های علی هم از طرف دیگه...نه، نمی‌رم. توی خونه می‌مونم و با یاد پسردایی، با محمد قهر، با چشم و ابرو اومدن‌های دامادهای عزیز سال رو نو می‌کنم.

چی شد که انقدر تنها شدم؟

  • Maha

همیشه می‌دونستم از مرگ می‌ترسم اما هیچ وقت انتظار این حجم ازش رو نداشتم. این یه هفته که حال بابا مساعد نبود و سرفه‌های بد داره و تب و لرز و سردرد میاد و می‌ره، نمی‌تونم تشخیص بدم این نفس‌تنگی واقعیه یا توهم. 

بابا می‌گه مثل اینکه تا یکی رو کرونایی نکنی دست برنمی‌داری. اول که با اصرار منو فرستادی آزمایش و حالا نوبت خودته...

به همین منظور برای جلوگیری از حال بد تصمیم گرفتم توییتر رو دی‌اکتیو کرده و تا اطلاع ثانوی تلگرام هم چک نکنم.

 

  • Maha

از اونجایی که بعد از عمل سال 81، مامان هیچ وقت به حالت قبل برنگشت و همین طور هر سال تواناییاش کمتر می‌شه، معمولا مدیریت تمام کارهای خانواده با آقای پدره. چند ساله که به قول معروف ما هم به سنی رسیدیم که بشه رومون حساب شه و مثلا مسولیت خونه‌تکونی عید با اینجانبه ولی فقط در کلام. چون هر کاری می‌خوام بکنم آقای پدر می‌فرماین غریبه که نمیاد خونمون، حالا وقت بسیاره، تو نمی‌تونی، شب عید باید مغازه وایسم و از این دست چیزا. یا مثلا در طول سال بهش بگی فلان وسیله رو بخر می‌گه نزدیک عید، نزدیک عید هم دائم باید مغازه باشه. خلاصه‌ی کلام، این ایام از سخت ترین دوره هاست نه به خاطر کار و خستگی حاصل ازش، بلکه به خاطر تحمل مخالفتا و پشت گوش انداختن‌های آقای پدر.

  • Maha

خانواده من به سفر اعتقادی ندارند، که اگر هم داشتند شرایطش خیلی خیلی کم مهیا شده. من عاشق سفر کردنم. دوست دارم شهرهای جدید، آدمای جدید و رفتارای عجیب و جدید اون آدما رو ببینم و راجع به‌شون اطلاعات داشته باشم. وبلاگ آدمایی که اهل سفر هستن رو می‌خونم و حسرت می‌خورم کی بشه خودم برم و ببینم. ولی تو خانواده ما مجردی سفر رفتن هم قفله و حوصله جنگیدن، توضیح دادن و توجیه کردن بقیه تو من دیگه مرده. 

  • Maha

صبح بعد بحث کوتاهم با بابا با توپ پر رفتم پیش مشاورم و داستان رو تعریف کردم و هر آن منتظر بودم حق رو بهم بده و بگه: "آخی...چقدر تو طفلکی هستی. چقدر مورد ظلم واقع می‌شی". ولی زهی خیال باطل! بعد از یک کم صحبت آخرش حرفای منو با لحن من تکرار کرد و چقدر خجالت کشیدم.مثل یه بچه 5 ساله که عروسکشو ازش گرفتن و داره گریه می‌کنه.

  • Maha

باورم نمی‌شود. از زمانی که به یاد دارم همیشه تنها کاری که می‌دانستم قرار است انجام دهم درس خواندن بود. ۱۲ سال مدرسه و ۶ سال دانشگاه بالاخره تمام شد، البته با اغماض. هنوز قول آخر و پایان‌نامه مانده.

قسمت سخت ماجرا اینجاست که بعد از این نمی‌دانم قرار است چه بکنم. بعد از این تصمیم با من است و من هم که آدم فرار کردن از تصمیم‌های بزرگ

پ.ن: انتخاب عنوان را هم باید به چالش ها اضافه کنم

  • Maha

آقا اعتراف میکنم با این سن و سال هنوز ژانر فیلما و موضوع کتابا رو نمیتونم تشخیص بدم.اون روز یه کتاب دستم بود،می‌گه فکر کنم سورئاله و من دوست ندارم‌.‌ بلد نبودم لذا سکوت کردم

  • Maha

از آدم امیدوار و روبه‌جلویی که بودم، چند سالی هست که فاصله گرفتم. حتی یادم نیست از کی و چرا. تلاش هام برای برگشت هم به در بسته می‌خوره. جدیدا که یه روزایی می‌شه که از صب تا شب به معنای واقعی کلمه تو تختم و حتی حوصله‌ی غذا خوردن هم ندارم.جالبیش اینجاست که الان برای هر درس دوتا پروژه باید تحویل بدم.برای پایان‌نامه باید تلاش کنم حتی پروپوزال هم ننوشتم .قس علی هذا

گفتم شاید ویتامین ب بدنم کم شده و رفتم آمپول زدم.تاثیرش فقط یه روز بود. حالا با اغماض دو روز!

راهکاری واسه برگشتن به زندگی داشتین، استقبال می‌شه

  • Maha

همیشه تو صف جزو آخرین نفرا بودیم...

 

  • Maha