اینکه من تو این وبلاگ حتی یه پست خوب و درخور ندارم همش برمیگرده به ترک کتاب خوندن و ۱۰۰البته عادت به توییت کردن
ولی شما مهربون باشین،قول میدم درست شم
- ۰ نظر
- ۰۱ آذر ۹۸ ، ۰۱:۲۹
اینکه من تو این وبلاگ حتی یه پست خوب و درخور ندارم همش برمیگرده به ترک کتاب خوندن و ۱۰۰البته عادت به توییت کردن
ولی شما مهربون باشین،قول میدم درست شم
از ته اعماقم نیاز دارم یه ویدیو قلنج شکوندن حرفهای ببینم روحم ارضا شه
تا حالا شده هیچ کاری نکرده باشی اما گند زده باشی؟
با هیچ کاری نکردن، با منفعل بودن باعث شدم تبدیل بشم به آدمی که همیشه تلاش میکردم نباشم.
ترس، ترس از مورد قبول واقع نشدن، ترس از اشتباه کردن باعث شده منفعل باشم.
ترس از تصمیم گرفتن باعث شده هر چیزی که اتفاق میفته رو بپذیرم و نتونم واسه تغییرش تلاش کنم.
امشب تصمیم گرفتم کاری که دوست ندارم رو رها کنم و از این میترسم اگر موقعیت بهتری پیش نیاد چی؟حالا که فلانی و فلانی دارن همین کار رو میکنن، نکنه من اشتباه میکنم که دارم رد میکنم.اگر بد بود چرا این دوستان دارن انجامش میدن؟ و...
قدیما هم زندگی همین قدر پوچ و بدون معنی بود؟بیدار شی ناهار بخوری بخوابی بیدار شی شام بخوری و همین...پس چرا اینقدر خوشحال بودیم؟؟
بعد از بالا و پایین شدن های بسیار مشخص شد یه مشکل مادرزاد داشتم که تا الان که ۲۳ سالمه ازش بی خبر بودم و ممکنه یکی از کلیه هامو از دست بدم...البته این خبر پیش چیزایی که تو این چند وقت از دکترا به عنوان تشخیص اشتباه شنیدم قابل هضم تره...دارم به این فکر میکنم که من قبل از این خیلی شعارطور میگفتم از مرگ نمیترسم ولی الان میبینم که واقعا میترسم...هم از خودم بدون این دنیا و هم از این دنیا بدون خودم...تصور جفتشون فقط واسم حسرت به همراه داره...
امروز جواب عکس از کلیه ام میاد و مشخص میشه که میشه نگهش داشت یا نه...از دیشب صد جور خواب مختلف دیدم.یه بار دیدم اتاق عملم...یه بار مردم...یه بار...
خیلی استرس بد و کشنده ایه...سلامتی واقعا یه نعمت بزرگیه که آدم تا از دستش نده هیچ وقت اونجور که باید قدرش رو نمیدونه...
امروز یه حس خیلی بدی رو تجربه کردم...
نمیدونم چرا هرکاری کردم نمیتونستم از خیابون رد شم...
خیلی حس وحشتناکی بود...خیلی
چند سال پیش کلی آدم داشتم که براشون صحبت کنم...حتی وقتی من دلم نمیخواست باز هم آدمایی بودن که پرس و جو میکردن...از روزم که جور شب شده...از حال دلم....این چند وقت که خونه ام به این نتیجه رسیدم چقدر تنها شدم...نمیدونم من اشتباه رفتم مسیرو یا بقیه...من به درست بودن خودم معتقدم ولی نمیدونم این تنهایی چرا این روزا اینقدر اذیت کننده شده...
دلم واسه باباجون و شوخی هاش و خوراکی های خوش مزه ی مغازش تنگ شده...خدا بیامرزتتون باباجونی
*عنوان:#عماد_خراسانی