دو هفته به معنای واقعی کلمه پنچر بودم. تمام روز و بخش زیادی رو از شب میخوابیدم، یه جوری که برای خودم هم سوال شده بود چه جوری میتونم. این چند وقت که از محیط دانشگاه دور بودم، دیگه انگار دلیلی برای بیرون رفتن و تو جامعه بودن نداشتم. ارتباطم هم با دوستام خیلی خیلی کم شده. انگار چون دیگه دلیل خارجی برای وقت گذروندن با هم نداریم نباید همو ببینیم و این برای منی که دوستام توی زندگیم نقش پررنگی دارند خیلی ناراحتکنندهست. دوباره از شدت استرس و اضطرابی که تحمل میکنم پوستم ریخته بیرون و هر کسی میرسه میگه چرا اینجوری شدی، انگار که خودم نمیبینم. هر روز صبح قصد میکنم از امروز شروع میکنم و کار مفیدی میکنم اما چند دقیقه بعد انرژیم ته میکشه. توی "نمیدونم چه غلطی بکنم" ترین دورهی زندگیم قرار دارم. بدون هیچ راهنما و کمکی
پ.ن: عنوان نام کتابی از جلال آل احمد با تلخیص
- ۱ نظر
- ۲۴ خرداد ۹۹ ، ۱۴:۳۴